بالاخره راه افتادي مامان جون
پسر قشنگم، طبق معمول بابا حميد ماموريته رفته كوهدشت و من و تو هم خونه ماماني اومديم دو سه روز پيش ماماني برات يه كالسكه خريد تا اون رو حول بدي و كم كم راه رفتن رو تمرين كني ..... خلاصه من و بابا حميد هم مي برديمت بيرون و هي دستت رو مي گرفتيم راه مي برديمت تا پاهات سفت تر بشه ...خلاصه خونه ماماني بوديم خاله سيما هم خيلي باهات تمرين مي كرد مثلا يه چيزي مي داديم دستت چون به لباسشويي علاقه داري مي گفتيم بريم بندازيم تو لباسشويي بعد چند قدم مونده به من خاله دستت رو ول مي كرد تو هم مي دويدي مي اومد بغل من ...واي كه چقدر اين لحظات لذت بخشه پسرم نااميد نشو و بلند شو تمرين كن نه الان كلا سعي كن هيچ وقت تو زندگي نااميد نشي هر وقت افتادي به خدا توك...
نویسنده :
مامان پریسا
14:38